فراموشی رمز ورود؟
عضویت در سایت
   Aletaha.ir RSS

اشعار ایام شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) - جبهه فرهنگی طاها

    اشعار ایام شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) - جبهه فرهنگی طاها

    اشعار ایام شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) - جبهه فرهنگی طاها
    می خواستند داغ تو را شعله ور کنند
    وقتی که سوختی همه را با خبر کنند
    می خواستند دفن شوی زیر خاکها
    تا زنده زنده از سر خاکت گذر کنند
    می خواستند شام غریبان بپا کنند
    تا بچه های فاطمه را در به در کنند
    از ناسزا بگو که چه آورده بر سرت
    می خواستند باز تو را خونجگر کنند
    زنجیر دست شما بسته باشد و
    مثل مدینه فاطمه ات را سپر کنند
    قوم یهود را به مصافت کشیده اند
    تا تازیانه ها به مراتب اثر کنند
    حالا بیا بگو که ملائک یکی یکی
    فکری برای این تن بی پال و پر کنند
    این اشک ها مسافر یک جسم بی سرند
    وقتش رسیده است به آنجا سفر کنند
    ***رحمان نوازنی***
    دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
    از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
    خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
    با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
    بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
    وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
    راضی نشد به بالش سختی که داشتم
    زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
    شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
    با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
    روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
    با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
    دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
    پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
    از چند جا ضریح تنم متصل نبود
    پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
    تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
    گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت
    ***علی اکبر لطیفیان***

    می مکد رشته های بی احساس
    نیمه جانی که مانده در تن را

    یک نفر هم نمیکند چاره
    زخم زنجیر و زخم گردن را
    **
    روزه داری تمام روزت را
    تازیانه توراست افطاری

    آسمان جای توست آقاجان
    از چه رو کنج چار دیواری ؟
    **
    مثل شمعی که شعله ور باشد
    جسمتان آب میرود آقا

    گم شده صبح و شام آخر کی_
    چشمتان خواب میرود آقا ؟
    **
    کنج زندان نشسته ای داری
    روضه ی قتلگاه می خوانی

    تشنه ماندی و اش
    مادرت را به آه می خوانی
    **
    دشمنت تازیانه بر دستش
    گاه و بیگاه حمله ور میشد

    ناسزا ها به مادرت میگفت
    دلت از درد شعله ور میشد
    **
    چه قدر مثل مادرت شده ای
    آنکه رخساره ی کبودی داشت

    ناسزا های دشمنت انگار
    خنجری بین سینه ات میکاشت
    **
    خنده میزد به گریه ات دشمن
    ای که از درد خویش می سوزی

    میکِشی انتظارِ فرزندت
    به درِحجره چشم میدوزی
    **
    یاد پهلو شکسته افتادی
    در نمازِ نشسته ی آخر

    حرف تو بین هق هق ات این بود:
    السلام و علیک یا مادر ..
    **
    در غریبی و گوشه ی زندان
    مادرت از مدینه می آمد

    او که دارد هنوز از زخمش _
    میچکد خون سینه می آمد
    **
    مادرت آمده که بگشاید
    از تو زنجیر و کُند و آهن را

    مادرت آمده کند چاره
    زخم زنجیر و زخم گردن را ..
    ***وحید مصلحی***


    اشعار شهادت موسی بن جعفر (ع) - علی اکبر لطیفیان



    مثل یک تکه عبا روی زمین است تنش
    آن قدر حال ندارد که نیفتد بدنش

    جا به جا گر نشود سلسه بد می چسبد
    آن چنانی که محال است دگر وا شدنش

    نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت
    زن بدکاره به یک باره عوض شد سخنش

    آه مانند گلیمی چقدر پا خورده
    بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش

    از کلیم اللهی حضرت ما کم نشود
    گر چه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش

    به رگ غیرت این مرد فقط دست مزن
    بعد از آن هر چه که خواهی بزنی اش، بزنش

    بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت
    مدد سلسله ها بود نمی ریختنش

    با چنین وضع کفن کردن او پس سخت است
    آه آه از پسرش آه به وقت کفنش
    ***علی اکبر لطیفیان***


    مهر و مه گرچه رو به شاه نکرد
    روز را از شب اشتباه نکرد

    به کدامین گنه به زندان رفت
    او که در عمر خود گناه نکرد

    رگ به رگ شد تمام پیکر او
    رگ غیرت ولی تباه نکرد

    زن رقاصه مو پریشان شد
    سر مویی ولی نگاه نکرد

    واقعاً موی او خضاب نداشت
    خلق را هیچ گه سیاه نکرد

    غل از او رخصت جدایی خواست
    شه به حرفش ولی نگاه نکرد

    به همه سینه ی پناه گشود
    کس به او صحبت از پناه نکرد

    چهارده سال آفتاب نخورد
    رشد جایی چنین گیاه نکرد

    رد شلاق مانده بر بدنش
    بر تنش رخت راه راه نکرد

    چار غل بست و چار قل وا کرد
    لیک قطع دل از اله نکرد

    جز دو ابرو و خیل مژگانش
    هیچ گه رغبت سپاه نکرد

    روزه اش را به اشک دیده ی خود
    گاه افطار کرد و گاه نکرد
    ***محمد سهرابی***


    اشعار امام موسی کاظم (ع) - علی اکبر لطیفیان

    ترسی از فقر ندارند گدایان کریم
    دست خالی نروند از در احسان کریم

    حاجت خواسته را چند برابر داده است
    طیب الله به این لطف دو چندان کریم

    کاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود
    بار بستیم به سوی شاه خراسان کریم

    بی نیاز از همه ام تا که رضا را دارم
    به قسم های خداوند به قرآن کریم

    طلب رزق نکردیم ز دربار کسی
    نان هر سفره حرام است مگر نان کریم

    هر کسی وقت مناجات ضریحی دارد
    دست ما هم رسیده است به دامان کریم

    نا امیدم مکنید از کرمش فرض کنید
    باز بدکاره ای امشب شده مهمان کریم

    سپر درد و بلایش نشدیم و دیدیم
    سپر درد و بلای همه شد جان کریم

    ظاهرش فقر ولی باطن او عین غنا
    ترسی از فقر ندارند گدایان کریم
    ***علی اکبر لطیفیان***



    اشعار شهادت باب الحوائج موسی بن جعفر (ع) - لطیفیان
    آه هر چند غل جامعه بر پیکر داشت
    بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت

    مثل گودال دچار کمی جا شده بود
    فرقش این بود فقط سایه ی بالا سر داشت

    زحمت چکمه ی سنگین کسی را نکشید
    یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت

    لطف زنجیر همین بود که عریان نشود
    هرچه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت

    دختری داشت ولی روسری اش دست نخورد
    دختری داشت ولی دختر او معجر داشت

    یک نفر کشته شد و هفت کفن آوردند
    پاره هم میشد اگر، یک کفن دیگر داشت

    السلام ای بدن بی کفن کربلا
    سوره ی یوسف بی پیرهن کربلا
    ***علی اکبر لطیفیان***



    اشعار شهادت موسی بن جعفر (ع) - جواد محمد زمانی
    وقتی زبان عاطفه ها لال می شود
    زنجیر ها در آینه ات بال می شود

    در فصل گل بهار تو از دست می رود
    بر شاخه میوه های تو پامال می شود

    دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد
    در این سیاهچال صدا چال می شود

    آقا سنان سبز سیادت به دوش توست
    غل ها به روی شانه تا شال می شود

    همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست
    زنجیر ها به پای تو خلخال می شود

    دشمن به قصد جان تو آماده می شود
    این طرح در دو مرحله دنبال می شود :

    اول به شأن شامخت شلاق می زنند
    دیرگ زبان به هتک تو فعال می شود

    شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود
    حالا گریز روضه گودال می شود

    دعواست بر سر زره و جامه و سری
    دارد میان معرکه جنجال می شود
    ***جواد محمد زمانی***


    ای شام تیره با مه انور چه می کنی؟
    با اختران منظره گستر چه می کنی؟

    گسترده ای تو پرده ای از ابر بر زمین
    با آفتاب صبح منور چه می کنی؟

    ای روزگار تیره به هم داده ای جهان
    مبهوت مانده ایم که دیگر چه می کنی !؟

    زنجیر روسیاه چرا حلقه می شدی
    هان ای قفس به دور کبوتر چه می کنی؟

    ای صاحب سریر امان دادن بهشت
    بر روی تخته پاره ای از در چه می کنی؟

    حالا سرت به دامن مادر رسیده است
    یاس کبود باغ پیمبر چه می کنی ؟

    گودال قتلگاه چرا اینچنین شده
    هان ای سکینه با تن بی سر چه می کنی؟
    ***رضا محمدی***


    آن که در کنج قفس مرگ طلب کرده منم
    هم چو شمعی شده از جور و جفا آب تنم

    روزها پیش دو چشمم چو شب تاریک است
    هم دم و هم نفسی نیست مرا جز رَسَنم

    بین زنجیر و غل و کند نیفتد یک دم
    ذکر و تسبیح و مناجات و دعا از دهنم

    بس که در قعر سجون روز و شبم طی گشته
    مانده آثار غل و سلسله روی بدنم

    از جفا کاری سندی چه بگویم که کشد
    آه جانسوز زبانه ز دل پر محنم

    تازیانه زدنش جای خودش حرفی نیست
    ناسزا گفتنش افکنده شرر بر چمنم

    حاجتم گشت روا و عجلم می آید
    دم آخر شده و یاد شه بی کفنم

    گرچه گردید تنم از اثر زهر کبود
    ولی از سم ستوران بدنم چاک نبود
    ***مجید رجبی***



    آن که عالم همه در دست توانایش بود
    مرکز دایره غم دل دانایش بود

    هفتمین حجت معصوم ز ظلم هارون
    چارده سال به زندان ستم جایش بود

    دل موسای کلیم از غم این موسی سوخت
    که به زندان بلا طور تجلایش بود

    معنی قعر سجون باید و ساق المَرضُوض
    پرسی از حلقه زنجیر که بر پایش بود

    یاد حق هم نفس گوشه تنهایی او
    آهِ دل روشنی خلوت شب هایش بود

    بس که غم دیدز زندان و زندان بانش
    زندگی بخش جهان مرگ تمنایش بود

    نه همین زهر جفا بر دلش افروخت شرر
    ز شهادت اثری بر همه اعضایش بود

    یوسف فاطمه یا رب چه وصیت فرمود
    که پس از مرگ همی سلسله بر پایش بود
    ***سید رضا موید***


    خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب!
    دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب

    در مغرب شانه های ترکان سیاه
    بی غسل و کفن به روی یک تخته ی چوب

    روح القدسی که بر صلیبت زده اند؟
    ای کشته ی زهر، ای شهید مصلوب

    این تخته ی پاره چیست! تابوت کجاست؟
    در شهر شما مگر شده قحطی چوب؟

    بر پیکرتان چقدر گل می ریزند!!
    با چشم به خون نشسته نوح و یعقوب

    با ضربه ی تازیانه ها روی تنت
    شرح غم جانگدازتان شد مکتوب

    در سوره ی صبر عمرتان آمده است
    یک آیه ی کوتاه ز رنج ایوب

    زنجیر به زخم ساق ها چسبیده
    زنگار به مغز استخوان کرده رسوب
    ***وحید قاسمی***


    اشکِ زنجیر به حال بدنم می ریزد
    گریه بر بی کسی زخم تنم می ریزد

    آسمان راه گلوی قفسم را بسته
    عرق بال من از پیرهنم می ریزد

    روی شلاق به من وا شده و می خندد
    آب مجروح ز زخم دهنم می ریزد

    چارده سال شد از شهر مدینه دورم
    آهم از غربت و آل حسنم می ریزد

    چوب با پای شکسته سر دعوا دارد
    سنگ، زیر قدم پا شدنم می ریزد

    هر یک از هفت کفن پشت سر تشییعم
    لاله برکشته ی دور از وطنم می ریزد
    ***روح الله عیوضی***


    آن زمانی که دل مهیا شد
    دفتر غم مقابلم وا شد

    تا که آنرا ورق زدم دیدم
    نهمین صفحه نام موسی شد

    حضرت کاظم از عنایت خویش
    نظری کرد و سینه غوغا شد

    در تکاپوی گفتن شعری
    طبع سردم چو گل شکوفا شد

    نفسی زد به آن دم قدسی
    روح مرده دوباره احیا شد

    تک نگاهی نمود و از پس آن
    همه درد من مداوا شد

    فقط از او زنم دمادم دم
    نفسم چون که وقف مولا شد

    ذکر او بوده ذکر هر روزش
    پور مریم اگر مسیحا شد

    سینه ام پر شراره از غصه
    ناله هایم به غم هم آوا شد

    دل من از گنه زمین گیر است
    آمدم تو نگو دگر دیر است

    ای کلیمی که صد چو موسایی
    عالمی بنده و تو مولایی

    در مدیح گلی به مثل شما
    من چه گویم که پور زهرایی

    پادشاهان چو ریزه خوار درت
    بر همه آفرینش آقایی

    آن رضایی که جان و دل از اوست
    تو به شمس الشموس بابایی

    آفتابی، ستاره ای، ماهی
    تو زمین، آسمان نه دریایی

    آن قدر گفته اند و می گویند
    که شما روز حشر با مایی

    آن کسی که گدایتان باشد
    فخر می کند به حاتم طایی

    تا که مانده حریم پر مهرت
    چه کسی می رود دگر جایی

    در عزایت اگر اجازه دهی
    هر دو چشمم کنند سقایی

    من کجا و نوشتن از کرمت
    جان مولا مرا رسان حرمت

    تو که با غصه ها هم آغوشی
    فقط از جرعه های غم نوشی

    شمع عمرت به گوشه زندان
    رفته دیگر به حال خاموشی

    ذکرتان بوده ذکر خلصنی
    بهر رفتن چه قدر می کوشی

    از جسارت به ساحت مادر
    در تب غیرتت چه می جوشی

    خلوت تو چه دیدنی باشد
    روز و شب از خدا تو مدهوشی

    جسمت افتاده بی رمق دیگر
    از غل آهنیین تو بی هوشی

    نکند موقع پریدن هست
    جامه ای از کفن چرا پوشی؟

    سپری می شود ز غم هایت
    روز و شب های من به چاووشی

    مثل هر شیعه ای تو هم مولا
    عاشق آن ضریح شش گوشی

    من پریشان غصه هات هستم
    عاشق قبر با صفات هستم
    ***میلاد یعقوبی***


    بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
    غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست

    زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
    در این نفس بالا که می آید صدا نیست

    چیزی نمانده از تمام پیکر تو
    انگار که یک پوستی بر استخوانی است

    زخم گلوی تو پذیرفته است اما
    زخم دهانت کار این زنجیر ها نیست

    این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
    از چه تقلا میکنی ؟ این پا که پا نیست

    اصلا رها کن این پلید بد دهان را
    از چه توقع میکنی وقتی حیا نیست

    نامرد ! زندان بان ! در این زندان تاریک
    اینکه کنارش میزنی با پا عبا نیست

    این تخته ی در که شده تابوت حالا
    بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست

    اما تو را با نیزه ها بالا نبردند
    پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
    ***علی اکبر لطیفیان***


    آه هر چند غل جامعه بر پیكر داشت

    بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت

    مثل گودال دچار كمی جا شده بود

    فرقش این بود فقط سایه ی بالا سر داشت

    زحمت چكمه ی سنگین كسی را نكشید

    یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت

    لطف زنجیر همین بود كه عریان نشود

    هرچه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت

    دختری داشت ولی روسری اش دست نخورد

    دختری داشت ولی دختر او معجر داشت

    یك نفر كشته شد و هفت كفن آوردند

    پاره هم میشد اگر، یك كفن دیگر داشت

    السلام ای بدن بی كفن كربلا

    سوره ی یوسف بی پیرهن كربلا



    مثل یك تكه عبا روی زمین است تنش
    آن قدر حال ندارد كه نیفتد بدنش
    جا به جا گر نشود سلسه بد می چسبد
    آن چنانی كه محال است دگر وا شدنش
    نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت
    زن بدكاره به یك باره عوض شد سخنش
    آه مانند گلیمی چقدر پا خورده
    بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش
    از كلیم اللهی حضرت ما كم نشود
    گر چه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش
    به رگ غیرت این مرد فقط دست مزن
    بعد از آن هر چه كه خواهی بزنی اش، بزنش
    بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت
    مدد سلسله ها بود نمی ریختنش
    با چنین وضع كفن كردن او پس سخت است
    آه آه از پسرش آه به وقت كفنش



    اين مردمان که قلب خدا را شکسته اند

    دائم غرور آينه ها را شکسته اند

    خورشيد را روانه ي زندان نموده اند

    و حرمت امام منا را شکسته اند

    زنجير دور گردن او حلقه مي کنند

    با تازيانه دست دعا را شکسته اند

    او ناله مي زند و به جايي نمي رسد

    کنج سياه چال صدا را شکسته اند

    با ذکر نام فاطمه دشنام مي دهند

    اينان که قلب قبله نما را شکسته اند

    آقا شنيده ام که امانت بريده اند

    با سعي خويش پشت صفا را شکسته اند

    حالا خدا به داد دخترت رسد

    بدجور ساق پاي شما را شکسته اند



    در دلم خاکم و امید نجاتی دارم

    در دل امید و به لب ها صلواتی دارم

    مرگ همسایه دیوار به دیوار من است

    منم آن زنده که هر شب سکراتی دارم

    هشت معصوم عیان شد ز مصیبات تنم

    از شهیدان خداوند صفاتی دارم

    منم آن نخله در خاک که بر خوردن آب

    جاری از دیده خود نهر فراتی دارم

    ساقم از کوتهی تخته به رسوایی رفت

    ورنه بشکسته ستون فقراتی دارم

    کفن آوردن این قوم عذابی دگر است

    اندر این هفت کفن تازه نکاتی دارم



    هر شاعری‌ست در تب تضمین چشم تو
    از بس سرودنی‌ست مضامین چشم تو

    چشم جهان به مقدمت ای عشق روشن است
    از اولین دقایق تکوین چشم تو

    ما را اسیر صبح نگاه تو کرده است
    آقا کرشمه‌های نخستین چشم تو

    از ابتدای خلقت عالم از آن ازل
    شیعه شدم به شیوه‌ آئین چشم تو

    می‌شد چه خوب نور خدا را نگاه کرد
    از پشت پلکت از پس پرچین چشم تو

    امشب شکوه خُلد برین دیدنی شده
    وقتی شده‌ست منظر و آئینه چشم تو

    گل کرده بر لب غزلم باغی از رطب
    امشب به لطف لهجه‌ شیرین چشم تو

    چشم تو آسمان سخا و کرامت است
    آقا خوشا به حال مساکین چشم تو

    حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است
    در انتظار لحظه‌ آمین چشم تو

    «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
    آیا شود که گوشه‌ چشمی به ما کنند»

    چه عالمی‌ست عالم باب الحوائجی
    با توست نورِ اعظم باب الحوائجی

    مهر تو است حلقه‌ وصل خدا و خلق
    داری به دست خاتم باب الحوائجی

    در عرش و فرش واسطه‌ی فیض و رحمتی
    بر دوش توست پرچم باب الحوائجی

    در آستانه‌ تو کسی نا امید نیست
    آقا برای ما همه باب الحوائجی

    بی‌شک شفیع ماست نگاه رئوف تو
    در رستخیز واهمه باب الحوائجی

    دیوانه‌ سخای ابا الفضلی توام
    مانند ماه علقمه باب الحوائجی

    صحن و سرات غرق گل یاس می‌شود
    وقتی که میهمان تو عباس می‌شود

    در ساحل سخاوت دریای کاظمین
    مائیم و خاک پای مسیحای کاظمین

    با دست‌های خالی از اینجا نمی‌رویم
    ما سائلیم، سائل آقای کاظمین

    رشک بهشتیان شده حال کسی که هست
    گوشه‌نشین جنت الاعلای کاظمین

    نور الهی از همه جا موج می‌زند
    توحیدی است بس که سراپای کاظمین

    داریم در جوار حرم، حق آب و گِل
    خاتون شهر ما شده زهرای کاظمین

    ما ریزه‌خوار صحن و سرای کریمه‌ایم
    این افتخار ماست، گدای کریمه‌ایم

    در سایه‌سار کوکب موسی‌بن جعفریم
    ما شیعیان مکتب موسی‌بن جعفریم

    فیضش به گوشه گوشه‌ ایران رسیده است
    یعنی گدای هر شب موسی‌بن جعفریم

    هستی ماست نوکری اهل بیت او
    ما خانه‌زاد زینب موسی‌بن جعفریم

    قم، آستان رحمت آل پیمبر است
    در این حرم، مُقرّب موسی‌بن جعفریم

    با مهر و رأفتش دل ما را خریده است
    ما بنده مُکاتَب موسی بن جعفریم

    چشم امید اهل دو عالم به دست اوست
    مات مرام و مشرب موسی‌بن جعفریم

    حتی قفس براش مجال پرندگی‌ست
    مدیون ذکر و یارب موسی بن جعفریم

    دلسوخته ز ندبه‌ چشمان خسته‌اش
    دلخون ز ناله و تبِ موسی بن جعفریم

    آتش زده به قلب پریشان، مصیبتش
    با دست بسته غرق سجود است حضرتش

    از طعنه‌های دشمن نادان چه می‌کشید
    بین کویر، حضرت باران چه می‌کشید

    در بند ظلم و کینه‌ قوی ستمگری
    تنها پناه عالم امکان چه می‌کشید

    خورشید عشق و رحمت و نور و سخا و جود
    در بین این قبیله‌ عصیان چه می‌کشید

    با پیکرش چه کرده تب تازیانه‌ها
    با حال خسته گوشه‌ زندان چه می‌کشید

    شکر خدا که دختر مظلومه‌اش ندید
    بابای بی‌شکیب و پریشان چه می‌کشید

    اما دلم گرفته ز اندوه دیگری
    طفل سه ساله گوشه‌ ویران چه می‌کشید

    با دیدن سر پدرش در میان طشت
    هنگام بوسه بر لب عطشان چه می‌کشید

    وقتی که دید چشم کبودش در آن میان
    خونین شده تلاوت قرآن چه می‌کشید

    می‌گفت با لب پر از آهی که جان نداشت:
    ای کاش هیچ سنگدلی خیزران نداشت




    سالها كنج قفس تنها و بي غمخوار بودم

    لحظه ها را مي شمردم در غم ديدار بودم

    هر سحر با ضربه ي سيلي نمودم روزه آغاز

    زير آماج لگد در لحظه ي افطار بودم

    گرچه زندانبان مرا ميزد به نامردي وليكن

    من براي عفو او در ذكر يا غفار بودم

    من زكيه سيرتم زهرا تبارم زينبي ام

    گاه ياد شام وگه ياد در وديوار بودم

    چونكه مي بردند نامردان به سوي چارميخم

    ياد بند گردن مولا وآن مسمار بودم

    چونكه مي افتاد دنداني ز من از دست سنگيني

    ياد چوب خيزران و كوفه بدكار بودم

    فاصله افتاده بين استخوانهاي نحيفم

    ياد غمهاي سه ساله بسكه در آزار بودم

    تا كه مي خنديد دشمن بر شكسته حرمتم

    ياد سر گرداني زينب سر ِ بازار بودم



    موسي شدي كه معجزه اي دست وپا كني
    راهي براي رد شدن قوم، وا كني
    زنجير هاي زير گلويت مزاحم اند
    فرصت نمي دهند خودت را دعا كني
    در يك بدن بجاي همه درد مي كشي
    مي خواستي تمام خودت را فدا كني
    وقت اذان مغرب اين تازيانه هاست
    وقتش رسيده است كه افطار وا كني
    مثل علي عروج نمازت امان نداد
    فكري به حال فاصله ي ساق پا كني
    عيسي مسيح من به صليبت كشيده‌اند
    اينگونه بهتر است خدا را صدا كني
    حالا ميان قحطي تابوت هاي شهر
    بايد به تخته هاي دري اكتفا كني



    دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
    از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
    خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
    با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
    بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
    وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
    راضی نشد به بالش سختی که داشتم
    زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
    شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
    با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
    روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
    با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
    دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
    پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
    از چند جا ضریح تنم متصل نبود
    پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
    تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
    گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت
» بازگشت | تاریخ : 17 اردیبهشت 1403 | توسط : admin2 | بازدیدها : 3 505 | نظرات : 0

بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.

اضافه کردن نظر جدید

    
نام شما :
ایمیل شما :
  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent
کد امنیتی :
عکس خوانده نمی شود
کد را وارد کنید :

 
    

2013 © Designed by: ALETAHA | سرویس RSS خبری : RSS خبری RSS خبری | ALETAHA