فراموشی رمز ورود؟
عضویت در سایت
   Aletaha.ir RSS

اشعار شهادت حضرت رقیه (س)

    اشعار شهادت حضرت رقیه (س)






    جمال جمیل
    شب های درد بی کسی ام را سحر کنم
    وقتی به آن جمال جمیلت نظر کنم
    ماه صفر رسیده و آقا نیامدی
    این ماه را چگونه بدون تو سر کنم
    دارم ز داغ دوری تو پیر می شوم
    وقتش شده به سوی تو آقا سفر کنم
    قربان شال مشکی ات ای صاحب عزا
    از این همه مصیبت تو دیده ،تر کنم
    کی می شود که ای همه ی آرزوی من
    با دست تو لباس عزا را به بر کنم؟
    هر روضه ای که می شنوم آه می کشم
    بی تو میان روضه چه خاکی به سر کنم؟
    از بس که از نگاه تو خونابه می چکد
    من هم روان ز دیده ام اشک جگر کنم
    این اشک ها به زخم تو مرهم نمی شود
    باید که فکر داروی زخم دگر کنم
    آقا اجازه هست کمی روضه خوان شوم
    یعنی که ناله های تو را بیشتر کنم ...؟
    بزم شراب رفتن زینب روا نبود
    از داغ عمّه ی تو رخم پر اثر کنم



    محمد فردوسی


    اشعار شام - مدح حضرت زینب(س) - مهدی نظری

    همه هیبت علی
    زینب بساط کاخ ستم را به هم زده

    زینب به روی قله عصمت علم زده



    مثل حسین فاطمه محبوب قلب هاست

    زینب درون سینه ما هم حرم زده



    زینب نگو بگو همه ی هیبت علی

    کفار را به خطبه چو تیغ دودم زده



    زینب به ناز شصت خودش در اسارتش

    با دست بسته از ولی الله دم زده



    ای بزدلان شام که خرما می آورید

    زینب به لوح عالمه مهرکرم زده



    با یک اشاره کاخ ستم رابه باد داد

    او بر رقیه ناله برّنده یاد داد



    گرچه گه ورود به شهر ازدحام بود

    او چادرش به لطف خدا بادوام بود



    چشمان کور شهرحرامی ندیدکه

    صدها یزید در بر زینب غلام بود



    اصلاً یزید پست تر از این کلامهاست

    از بسکه دخت فاطمه والا مقام بود



    بعد ازحسین سیف خدا بود،دست او

    تیغش کلام گشته و در بین کام بود



    وقتی شروع کرد یزید ازغم آب شد

    کار یزید و اهل و عیالش تمام بود



    بی خود که نیست دختر زهرای اطهر است

    بی خود که نیست زینب کبرای حیدر است



    او درد و داغ نیمه شب تار راکشید

    بر روی شانه اش همه بار راکشید



    اوگرچه ظاهراً به اسیری شام رفت

    اما هماره جور علمدار را کشید



    هرشب برای دخت علی سخت می گذشت

    هرشب زپای دخترکی خار را کشید



    سنگین ترین غمی که دراین چند روزه دید



    درد اسیری سربازار را کشید



    هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود

    هم روی دوش خود تن بیمار را کشید



    زینب اگرنبود حسینی بجانبود

    اوگرنبود مجلس روضه به پانبود



    مهدی نظری


    اشعار مصیبت شام - یوسف رحیمی



    دروازه ی ورودی شهر است و ازدحام

    بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام



    این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست

    یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام



    يک آسمان ستاره‌ی آتش گرفته و

    یک کاروان شراره و غم های ناتمام



    در این دیار، هلهله و پایکوبی است...

    ...انگار رسم تسلیت و عرض احترام



    چشمان خیره و حرم آل فاطمه

    سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام



    خاکستر است تحفه‌ی پس کوچه های شهر

    بر زخم های سلسله ، شد آتش التیام



    بر ساحت مقدس لب های پرپری

    با سنگ کینه ،سنگدلی می دهد سلام



    پیشانی شکسته و خونی که جاری است

    بر روی نی خضاب شده چهره‌ی امام



    با کینه ی علی همه‌ی شهر آمدند

    بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام



    یوسف رحیمی


    اشعار مصیبت شام - حسن کردی



    كارواني ز انتهاي شفق

    همچو خطي شكسته مي آمد

    روزن نور بود و تا شهري

    به سياهي نشسته مي آمد

    **

    همه آماده ي پذيرايي

    همه سرگرم شهر آرايي

    در نگاه حراميان پيداست

    شده اين كاروان تماشايي

    **

    ناقه ها بي عماري و پرده

    رنگ و روي تمامشان نيلي

    كودكان قبيله طاها

    پاسخ هر سؤالشان سيلي

    **

    دور هر محملي كه مي آمد

    سر بر نيزه اي هويدا بود

    هدف سنگ بازي مردم

    هم سر بر ني و هم آنها بود

    **

    در شلوغي سنگ اندازان

    گاه يك سر ز نيزه مي افتاد

    تا دوباره به نيزه بنشيند

    كس و كارش دوباره جان مي داد

    **

    گوئيا عيد شهر امروز است

    رخت هر كس كه آمده نو شد

    خاك عالم به سر زبانم لال

    زينب و كاروان او هو شد

    **

    بعد يك انتظار طولاني

    سنگ و چوب و طناب آماده ست

    روي هر پشت بام مي بيني

    كه بساط شراب آماده ست

    **

    در ميان تمام سرها بود

    يك سري روي نيزه بالاتر

    برق چشمان غيرتي او

    بود حتي به نيزه زيباتر

    **

    نيزه داران به فخر مي گفتند

    همه از قاتلين او هستند

    بسكه از روي نيزه مي افتاد

    سر او را به نيزه مي بستند

    **

    نيزه داران سنگدل حتي

    از سر او حساب مي بردند

    دور از چشم زخمي عباس

    سر طفل رباب مي بردند

    **

    نيزه داري به حالت مستي

    رقص پايي به نيزه اش مي داد

    پيش چشم رباب كودك او

    بارها روي خاك مي افتاد



    حسن کردی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - حسن لطفی


    اينجا بهانه های زدن جور می شوند

    کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

    کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

    یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی

    **

    اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست

    حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

    دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

    چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

    **

    آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

    نان های خشک خانه ی شان هم تمام شد

    امروز هم به نیت تفریح آمدند

    عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

    **

    صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

    ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

    یک در میان به روی من و عمه می خورد

    سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

    **

    از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

    لکنت زبان من نه مداوا نمی شود

    پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:

    زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

    **

    دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

    نا مردهای شام چه مردانه می زنند

    دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو

    دارند حرف کار که در خانه می زنند؟



    حسن لطفی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - وحید قاسمی



    آغازگریه



    نگاه قدسی اش اعجاز می کرد

    ملائک را غزل پرداز می کرد



    تمام شهر عطریاس می داد

    سحر،سجاده را تا باز می کرد



    میان ربناهای قنوتش

    هزاران قاصدک پرواز می کرد



    ترکهای لبان سنگ خورده

    قرائت را چه مشکل ساز می کرد!



    به وقت گریه هایش، نیمه شبها

    ستاره گونه اش را ناز می کرد



    برای راه رفتن دردسر داشت

    نرفته ! زخمها سرباز می کرد



    عرق از چهره ی عباس می ریخت

    همین که گریه را آغاز می کرد....



    وحید قاسمی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مهدی نظری



    دردم این است عمو نیز در این قافله نیست

    مثل من پای کسی پر شده از آبله نیست



    گفتم از منبر نی آیه توحید نخوان

    سنگ ها منتظر و خواندن تو بی صله نیست



    عمه ام شاهد من خورده مگیری بابا

    بس که بر خار دویدم نفس هروله نیست



    بی قباله به من از حرص فدک سیلی زد

    بدتر از مادر تو گشته ام اما گله نیست



    گله این است که آن روز ندیدم رفتی

    گوشوار همه ی ما پس از آن زلزله نیست



    دوست داری که بپرسی گل سرهام کجاست؟

    پاسخ من فقط این است پدر جان بله ...نیست



    از سر نیزه پدر خوب ببین دور و برت

    چادرم روی سر دخترک حرمله نیست؟



    نیمه شب با سر تو گرم سخن می شوم و ...

    مطمئنم سخنم با تو کم از نافله نیست



    نور چشمان مرا گرچه به سیلی کم کرد

    یا علی گفتن من پشت عدو را خم کرد



    مهدی نظری


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محمد امین سبکبار



    مهتاب روزگار پر از شام ما شدی

    طوفان موج گریه ی این دیده ها شدی



    امشب خدا ظهور تو را مستجاب کرد

    وقتی درون سینه ی تنگم دعا شدی



    من در پناه گرمی آغوش عمه ام

    از آن دمی که رفتی و از ما جدا شدی



    فرقی نمی کند چقدر فرق کرده ای

    بابای من تویی که در این تشت جا شدی؟



    دیشب به روی خاک ،سرت خواب بوده است

    امروز روی دامن سر نیزه پا شدی



    گل کرده است غنچه ی لب های بوسه ات

    شاید به زخم گونه ی من مبتلا شدی



    کنج تنور و قافله و مجلس یزید

    خانه به دوش من چقدر جابجا شدی



    محمد امین سبکبار


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مهدی نظری



    گلویم زخم شد بابا تو را از بس صدا کردم

    اگرچه لِه شدم اما نمازم را ادا کردم



    به تو گفتم که میخواهم شبیه مادرت باشم

    از این رو پهلویم را با کتک ها آشنا کردم



    چرا رفتی سر نیزه مگر آغوش من جا نیست

    شبی در خواب دیدم که تو را از نی جدا کردم



    تو رفتی و من و عمه زدیم آتش به این مردم

    نبودی که ببینی من چه ها دیدم چه ها کردم



    به دنبال النگویم دویدم لحظه ای اما

    تو را بر نیزه ها دیدم النگو را رها کردم



    تو که رفتی پدر جانم گره بر کارمان افتاد

    ولی من از سر زلفت گره با گریه وا کردم



    تمام سنگ ها با هم سر تو شرط می بستند

    خودت دیدی برای تو چقدر آنجا دعا کردم



    میان گریه ها یک شب به یاد اصغر افتادم

    زدم بر سینه ام اما رباب آمد حیا کردم



    شنیدم چند وقتی هست خواب عمه می آیی

    برای دیدنت من هم پدر جان نذرها کردم



    تنم را غسل دادند و کفن کردند آن لحظه

    خودت میدانی ای بابا که یاد بوریا کردم



    مهدی نظری


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مهدی نظری



    درد دارم ای پدر در قسمت پا بیشتر

    چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر



    گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی

    بر تنم انداخته شلاق ها جا بیشتر



    بارها از ناقه ها افتاده ام با سر ولی

    قامت من ای پدر شد از کمر تا بیشتر



    دست بر پهلویم و از دیده میریزم سرشک

    روزها خیلی کم اما نیمه شب ها بیشتر



    زجر میخندید و هی موی سرم را میکشید

    روزها بابا کنار رأس سقا بیشتر



    تا نیاندازد سرت را از سر نیزه زمین

    ما قسم دادیم خولی را به زهرا بیشتر



    از سر بغضی قدیمی سنگ بر ما می زدند

    از تو کینه داشتند اما ز مولا بیشتر



    این که چشمش را عمو بالای نیزه بسته بود

    ای پدر هستیم فکر این معما بیشتر



    گرچه بوسیده اند رویت را تمام سنگ ها

    دوست دارم که ببوسم من لبت را بیشتر



    بعضی اوقات ای پدر جان جای کل کاروان

    می زدند این بی حیاها عمه ام را بیشتر



    تو کنار قتلگاه عمو کنار علقمه

    آرزو دارم بمیرم من همین جا بیشتر



    مهدی نظری


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مهدی نظری



    ... و بازهم گذرش سوی قتلگاه افتاد

    کنار نعش پدر اشک او به راه افتاد



    همین که فاطمه آن نیمه شب صدایش کرد

    بدون آنکه بفهمد بین راه افتاد



    سه ساله ای که تمام تنش کبود شده

    دوباره روی تنش یک رد سیاه افتاد



    مگر چه ضربه سختی به صورتش خورده

    که وقت دیدنش عمه به اشتباه افتاد



    چه کرده بود مگر؟ کل کاروان دیدند

    که موی سوخته اش دست یک سپاه افتاد



    گه ورود به کوفه به خاطرش آمد

    که یادگار عمو بین خیمه گاه افتاد



    به روی نیزه پدر را نگاه می کرد و ....

    .... به سینه میزد و میگفت آه آه افتاد



    کنار چشم پدر دست بسته در این راه

    هزار مرتیه این طفل بی گناه افتاد



    مهدی نظری


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - یاسر حوتی



    به زحمت تكيه بر ديوار مي‌كرد

    گهي اين جمله را تكرار مي‌كرد

    الهي صورتش آتش بگيرد

    كه با سيلي مرا بيدار مي‌كرد

    **

    چه داغي برجگر بگذاشتي زجـر

    عجب دست زمختي داشتي زجـر

    كه هركس ديد گلبرگ رخم را

    به طعنه گفت كه گل كاشتي زجـر

    **

    چو زينب پيكرش را آب مي ريخت

    ستاره بر تن مهتاب مي ريخت

    همه ديدند چون زهراي اطهر

    زهرجاي تنش خوناب مي ريخت

    **

    نه تنها پيكرش بي تاب بوده

    كه گل زخم تنش خوناب بوده

    چه كاري كرد سيلي با دوچشمش؟

    كه گوئي چند روزي خواب بوده

    **

    تمام پيكرش از درد مي‌سوخت

    لبش از آه آهِ سرد مي‌سوخت

    اگرچه شمع سـرخ نيمه جان بود

    ندانم از چه رنگ زرد مي‌سوخت

    **

    تمام درد بر جانم نشسته

    رد خون روي دستانم نشسته

    تو خوردي خيزران و ، من ندانم

    چرا زخمش به دندانم نشسته



    یاسر حوتی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س)



    به تنم بال و پری بود که نیست

    به تنت برگ و بری بود که نیست



    هر که پرسید کجایی گفتم

    در کنارم پدری بود که نیست



    تو سفر رفتی و دل منتظرت

    بی قرار خبری بود که نیست



    گرم لالایی خواب است رباب

    روی دستش پسری بود که نیست



    دست مهرت به سرم نیست که بود

    شانه ی موی سری بود که نیست



    سر زدی سر زده با سر امّا

    با سرت همسفری بود که نیست



    آن قدر ناله زدم در آهم

    ناله ی مختصری بود که نیست



    بعد سیلی همه جا تاریک است

    بعد شب ها سحری بود که نیست



    رفتی و روی سرم - روم سیاه -

    چادر شعله وری بود که نیست



    خیزران کار مرا مشکل کرد

    کاش از لب اثری بود که نیست

    **

    از سایت نای دل

    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محسن عرب خالقی


    خرابه



    شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست

    اما نه خواب هم که بود باز هم عالی است



    مهمان من قدم به سر چشم ما گذار

    هر چند دست سفرۀ این طفل خالی اَست



    خون لاله های گیسویم از لطف سنگ هاست

    فرش سپید تو پُر گل های قالی است



    با من زبانِ سیلی شان حرف می زند

    یعنی جواب هر چه بپرسم سؤالی است



    تنها زدند و در دل خود هم نگفت کس

    این کودک یتیم کدامین اهالی است



    بابا سری شبیه عمو چند وقتی است

    از روی نیزه خیره به من این حوالی است



    عمه گرفته دست مرا راه می برد

    بابا بگو به خاطر کم سن و سالی است



    محسن عرب خالقی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - سعید حدادیان



    دل آسمان میل دارد ببارد

    ‏خرابه نشینی ما گریه دارد



    سرانگشت مشکل گشایم ضعیف است

    ‏که خار ازکف پای من در بیارد



    الا خیزران خورده­ ی مجلس طشت

    ‏غم تو گلوی مرا میفشارد



    بیا تا تماشاچیانت نگویند

    که این طفل آواره بابا ندارد



    عجب روزگار عجیب و غریبی ست

    ‏یهودی مرا خارجی می شمارد



    سعید حدّادیان


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - احمد رضا قدیریان



    فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری

    یا تکه‌هایی از بدنت را بیاوری



    بی‌تن رسیده‌ای که برای دلم خبر

    از تلخی نیامدنت را بیاوری



    سر می‌نهم به نیت دامان تو بر آن

    گر پاره‌ای ز پیرهنت را بیاوری



    دردانه تو هستم و بوسم نمی‌کنی؟

    یا رفته‌ای لب و دهنت را بیاوری؟



    ای حنجر بریده به من قول می‌دهی

    این بار شرح سوختنت را بیاوری



    می‌دانم این که نعش خودت را نیافتی

    می‌شد برای من کفنت را بیاوری



    بابا، اگر دوباره سراغ من آمدی

    یادت بماند این که تنت را بیاوری…



    احمد رضا قدیریان


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س)



    عمّه در چشم تو پیداست وَ من

    خواب در چشم تو زیباست وَ من



    در میان همه چون مادر تو

    خواهرت امّ ابیهاست وَ من



    اشبه النّاس به زهرای بتول

    عمّه ام زینب کبری ست وَ من



    لب من خشک چو صحراست وَ تو

    تشنه ی کام تو دریاست وَ من



    دیدم آن شب که ز ره جا ماندم

    مادرم فاطمه تنهاست وَ من



    خواب رفتم به روی دامن او

    خواب دیدم سر باباست وَ من...



    وقتی از خواب پریدم دیدم

    سیلی و دشمن و صحراست وَ من



    بعد از آن شب همه جا تاریک است

    شب و روزم شب یلداست وَ من-



    -چون عمو روی پر از خون دارم

    ماه پر خون تو سقّاست وَ من



    چشم خود باز نگه دار پدر!

    عمّه در چشم تو پیداست وَ من

    **

    از سایت نای دل



    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - یوسف رحیمی



    زهراي سه ساله



    لب بسته است بی رمق و خسته، بی شکیب

    لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب



    دنیای شيون است، سکوت دمادمش

    باران روضه است همین اشک نم نمش



    زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

    جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند



    حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

    از سنگ های کینه و گل های معجرش



    با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

    با طعنه های آبله و زخم گاه گاه



    آری نمک به زخم دل غم نمی زند

    از گوشواره پیش کسی دم نمی زند



    هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

    از ماجرای سیلی و دندان شیری اش



    سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

    لب بسته و در آتش غم آب می‌شود



    اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

    حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند



    با آه های شعله ورش حرف می زند

    او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند



    حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

    با اشکهای چشم ترش حرف می زند



    او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

    دارد تمام بال و پرش حرف می زند



    لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

    بر نیزه با سر پدرش حرف می زند



    مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

    گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت



    بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

    لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو



    بابا بگو براي من از روز اشک و آه

    از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه



    بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

    معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست



    آتش زده به جان من این داغ بی امان

    انگشتر تو نیست در انگشت ساربان



    خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

    خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور



    جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

    بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...



    این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

    روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است



    حالا که سر زده به شب تار او سحر

    حالا که آمده به خرابه سر پدر



    دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

    در حسرت فراق صبوری نمی‌کند



    یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

    داغ سه ساله اول غم‌های زینب است



    یوسف رحیمی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - علیرضا لک



    گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد

    گفتم که من چیزی نگفتم، بی امان زد



    تاریک بود چشمم که جایی را نمی دید

    تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد



    تا دستهای کوچکم روی سرم بود

    با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد



    قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد

    از کینه اما تا نفس تا داشت جان زد



    از پای تا ابرو تا به نزیکی شانه

    شلاق و سیلی چهره من را نشان زد



    دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم

    شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد



    اینها همه رد شد ولی داغ تو بابا

    بر عمر ناچیز دلم رنگ خزان زد



    علیرضا لک


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محسن عرب خالقی



    گفتم به خود یا که خبر از ما نداری

    یا که خیال دیدن ما را نداری



    حالا که با سر آمدی فهمیده ام که

    هر شب تو میخواهی بیایی پا نداری



    دور از من و عمّه کجاها رفته ای که

    یک جای سالم در سرت حتّی نداری



    حتّی پر از زخم و جراحت هم که باشی

    زیباترین بابای دنیا! تا نداری



    بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی

    بعد از تو باید ساخت بابا با نداری



    با دختر تو دختران شام قهرند

    با طعنه می گویند تو بابا نداری؟



    من را به همراهت ببر تا که بفهمم

    تو دوست داری دخترت را یا نداری



    محسن عرب خالقی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - حسین سنگری



    درست مثل نفس هاي آخرت شده ام

    به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام



    زمين چقدر براي من و تو دلگير است

    به نيزه پر زده چشمم کبوترت شده ام



    قرار بود که با هم به آسمان برويم

    اگر چه بال نداري، خودم پرت شده ام



    به نيزه رفته اي و سايه ي سرم شده اي

    خرابه آمده اي سايه ي سرت شده ام



    کبودي رخ من ارثي است بابا جان

    عجيب نيست اگر مثل مادرت شده ام



    کمرشکن شده داغ تو روي دوش زمين

    شکسته قامت من، مثل خواهرت شده ام



    ستاره های تنم را یکی یکی بشمار

    به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام



    حسین سنگری


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محمد سهرابی



    مجنون شبیه طفل تو پیدا نمیشود

    زین پس کسی بقدر تو لیلا نمیشود



    درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است

    درد سه ساله ی تو مداوا نمیشود



    شأن نزول رأس تو ویرانه من است

    دیگر مگرد شأن تو پیدا نمیشود



    بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

    زلفی که سوخته گره اش وا نمیشود



    ‏بیهوده زیر منّت مرهم نمی­روم

    این پا برای دختر تو پا نمیشود



    ‏صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند

    خواهم ببوسم از لبت اما نمیشود



    ‏چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

    از چه لبت به صحبت من وا نمیشود



    ‏کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر

    ‏این حرف ها به طفل تو بابا نمیشود



    محمّد سهرابی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - وحید قاسمی



    پاسخ خنده



    دیگرنشانی نمانده ، ازگیسوان بلندم

    با اینکه مویی ندارم ، برچادرم پایبندم



    بردند ما را اسیری ، ازراههای کویری

    روحم کنارتنت ماند ، از کربلا دل نکندم



    دستم همیشه دخیلِ، دیوار یا دستِ عمه

    درخردسالی پدرجان ، حس می کنم سالمندم



    نه مرهمی نه دوایی ، زخم عمیق سرت را

    با معجرپاره ی خود ، ای کاش می شد ببندم



    درپاسخ خنده ی تو، اشک است تنها جوابم

    خیلی خجالت کشم چون ، دندان ندارم بخندم



    وحید قاسمی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محمد رضا طالبی



    سه ساله ای كه امیدش به نوجوانی بود

    چقدر پیری او زود و ناگهانی بود



    اگر چه گیسوی او مثل برف روشن بود

    ولی تمام تنش سرخ و ارغوانی بود



    قسم به تاول پر خون روی لب هایش

    كسی كه بر بدنش نیزه زد روانی بود



    زكات پیرهن كهنه ای كه بر تن داشت

    دو گوش پاره و یك قامت كمانی بود



    طریق لطمه زدن را ز عمه یاد گرفت

    كه گونه هاش خراشیده و خزانی بود



    ز ساعتی كه پدر را به ذوالجناح ندید

    مدام ملتهب و غرق نوحه خوانی بود



    غرور هاشمی اش فوق العاده بود ولی

    نگاش ملتمسِ چوبِ خیزرانی بود



    میان طشت سری را برایش آوردند

    كه صاحبش پدر خوب و مهربانی بود



    ز مرگ او زن غساله هم تعجب كرد

    چرا كه بر بدنش جای صد نشانی بود



    طلوع فجر دمشق آمد و همه دیدند

    شهیده، دختر ارباب آسمانی بود



    محمد رضا طالبی

    **

    از وبلاگ حسینیه


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - محمد رضا رضائی



    آن شب خیمه...



    خورشید رویت بر شبم تابید بابا

    عطر تو در ویرانه ام پیچید بابا



    در انتظار لحظه دیدار بودم

    من زنده بودم با همین امید بابا



    راه درازی آمدم تا این خرابه

    حال مرا نیزه نمی فهمید بابا



    دیدم که دشمن برلبانت چوب میزد

    دیدی که بر زخم دلم خندید بابا ؟



    دیدم که باید جان فدای راه دین کرد

    حتی نکردم لحظه ای تردید بابا



    عمه نگاه گریه آلودی به من کرد

    وقتی که روی نیلی ام را دید بابا



    یاد مدینه کرد و آه از غصه سر داد

    عمه مگر از دست من رنجید بابا



    امشب دوباره آسمانم پرستاره ست

    حتی برایت آسمان بارید بابا



    طفلی که جا روی بهشت سینه ات داشت

    چندیست در ویرانه ها خوابید بابا



    بعد ازشبی که خیمه را ... بگذار باشد

    تا صبح قلب دخترت لرزید بابا



    محمد رضا رضائی


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س)



    همه امید بچه ها ...عمه

    نشد از ما دمی جدا عمه



    تا عمو در کنار علقمه ماند

    شد ابالفضل خیمه ها عمه



    پدرم روی خاک و نیمه ی شب

    از پی بچه ها دوتا عمه



    هر طرف ناله در بیابان بود

    شد همه دشت یک صدا: عمه



    عمه از خیمه تا به مقتل رفت

    گفتم عمه نرو کجا عمه؟



    شبی از ناقه تا که افتادم

    ناله کردم بیا بیــــا عمه



    مانده ام بانویی که آن شب بود

    مادرم فاطمه است یا عمه؟



    هر کجا تازیانه بالا رفت

    زود تر گشت جان فدا عمه



    شهر تا ازدحام شد طفلی

    داد زد زیر دست و پا عمه.....



    کاش عمو بود تا که در نورش

    بکشد خار پای ما عمه



    تا نبینیم گریه ی هم را

    من جدا گریه و جدا عمه



    دیشبی را دلم به دریا زد

    شکوه آغاز کرد با عمه



    که مگر نیست احترام یتیم

    آیه ی مصحف خدا عمه؟



    پس چرا اهل شام مسخره کرد

    گریه های یتیم را عمه؟



    سایه ات مستدام بر سر من

    ای علمدار کربلا عمه!



    راستی مرگ خود طلب کردی

    من بمیرم.... شما چرا عمه؟

    **


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مجتبی صمدی شهاب



    کنگره زخم



    به کویر لب خشک تو ترک افتاده

    روی آیینه چشمان تو لک افتاده



    با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند

    که به پیشانی تو سنگ محک افتاده



    هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید

    ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده



    برنیاید زشناسایی تو چشم ترم

    حق بده دختر دردانه به شک افتاده



    پر از نقش و نگار است تمام تن من

    نقش چکمه به تنم خورده و حک افتاده



    عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست

    گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده



    خوب معلوم بود در وسط صد پنجه

    حجم گیسوی من غمزده تک افتاده



    شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت

    گفت دشمن ببریدش به درک افتاده



    چهره ات کنگره زخم شده ای بابا

    شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده



    مجتبی صمدی شهاب


    اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - مصطفی متولی



    چشم را روشني مختصري نيست كه نيست

    و از امّيد در اين دل اثري نيست كه نيست



    من همين اول عمري به خدا فهميدم

    آخر عشق بجز خونجگري نيست كه نيست



    وقتي از ناقه بيافتي و به دادت نرسند

    ميشود گفت كه ديگر پدري نيست كه نيست



    عمه من از عمو عباس توقّع دارم

    چند وقت است از او هم خبري نيست كه نيست



    جاي من هركه كتك خورد ، غريبانه شكست

    عمه زينب تو نباشي سپري نيست كه نيست



    بايد انگار بميرم كه به بابا برسم

    چه كنم راه وصال دگري نيست كه نيست



    عمرم امروز بعيد است به فردا برسد

    بعد از امشب به گمانم سحري نيست كه نيست



    مصطفی متولی



    یار سفر کرده‌ی من از سفر آمده
    خرابه را زینت کنم که پدر آمده ‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏
    تو کعبه ای و من نماز آورم سوی تو
    با اشک خود شویم غبار از گل روی تو ‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

    قدم قدم به زخم دل نمکم می زدند
    پدر پدر می گفتم و کتکم می زدند ‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

    جان پدر کبودی صورتم را ببین
    شبیه مادرت شدم، قامتم را ببین‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏
    نفس درون سینه ام شده تاب و تبم ‏
    من بوسه گیرم از گلو تو زلعل لبم ‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏
    چرا عذار لاله گون بَرِ من آورده‌ای
    محاسن غرقه به خون بَر من آورده‌ای ‏
    خوش آمَدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

    ای عمه‌ها و خواهران! دست حق یارتان
    رفتم به همراه پدر، حق نگهدارتان‏
    خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر‏

    بوی گل
    طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟ که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
    ز تندباد خزان شکفته تر می شوی می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
    به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
    تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
    ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر! مرا به همره ببر به عصمت مادرت
    فتح قیامت منم، سفیر شامت منم تویی حسین شهید، منم پیام آورت
    منم که باید کنم گریه برای پدر تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
    خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
    پیکر رنجور من گرفته بود التیام اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
    این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
    اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
    شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
    ابر سیلی

    دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
    گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود
    جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
    هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود
    دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را
    ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود
    جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب
    پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود
    دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت
    عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود
    جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند
    ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود
    دخترم وقتی عدو مي‌زد تو را برگو مگر
    حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود
    جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود
    کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود
    دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس
    مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود
    جان بابا من دویدم زجر هم مي‌زد مرا
    آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود
    دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود
    تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود
    جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود
    ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود
    دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم
    ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود
    جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت
    ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود

    شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
    گوشه ویرانه
    هجر تو ای پدر جان مرا دیوانه کرده
    دختر تو مکان گوشةِ ویرانه کرده
    مانده بر پیکرم بابا نشانه
    جای سیلی و نقشِ تازیانه
    ای حسین جان، حسین جانم حسین جان (2)

    صورتم را ببین ای پدر گردیده نیلی
    گشته رُخساره ی من سیه از ضرب سیلی
    مانده بر پیکرم بابا نشانه
    جای سیلی و نقش تازیانه
    ای حسین جان حسین جانم حسین جان (2)

    مَنِ خونین جگر میوه ی قلب رسولم
    پاره ای از تن و جانِ زهرای بتولم
    مانده بر پیکرم بابا نشانه
    جای سیلی و نقش تازیانه
    ای حسین جان حسین جانم حسین جان (2)

    نوحه های حاج مهدی خرازی

    از عاشقان كربلا اشك ديده است

    اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است
    اين دختر حسين سر از تن بريده است
    اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد
    كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است
    بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت
    اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است
    اين مسكن خراب پسنديده بهر ما
    از بهر خود جوار خدا را گزيده است
    زينب به گريه گفت كه باشد برادرم
    اندر سفر كه قامتم از غم خميده است
    پس ناله رقيه و زنها بلند شد
    و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است
    گفتا برند سوى خرابه سر حسين
    آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است
    چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان
    مرغ روان او سوى جنت پريده است
    اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان
    جز داغ باب و قتل برادر نديده است
    دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست
    از عاشقان كربلا اشك ديده است
    معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز
    ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است .

    غم تو
    تا شعله هجران تو خاموش کنم
    بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم
    بسیار بکوشیدم و نتوانستم
    یک لحظه غم تو را فراموش کنم
    ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
    تا نقش تو را به دیده منقوش کنم
    آخر چه شود، شبی به خوابم آیی
    تا جام محبت تو را نوش کنم
    بنشینی و در برت، مرا بنشانی
    تا زمزمه نوازشت گوش کنم
    گر بار دگر مرا در آغوش کشی
    صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم
    سجاده تو، که می‌دهد بوی تو را
    برگیرم و بوسم و در آغوش کنم
    چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
    زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم
    از حمله غارت به دلم آتشهاست
    این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم
    گویند به من، یتیم غارت زده ام
    زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم
    دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت
    برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟
    این داغ حسین، جاودان است حسان
    هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم
    شاعر:حبیب چایچیان

    سفیر حسین علیه السلام

    دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند
    تا مرا در به در و غرق تأثّر کردند
    کی گذارم که شود نقشه ی آنان عملی
    گرچه بسیار درین باره تدبّر کردند
    می‌کنم زیر و زبر دولت پوشالیشان
    تا که بر عکس شود آنچه تصوّر کردند
    من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله
    از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند
    گفته ی ما، همه احکام خدا بود و رسول
    حرف حق را نشنیدند و تمسخر کردند
    میهمان را که به زنجیر گران مي‌بندد؟
    شامیان خوب پذیرایی در خور کردند
    چون که غربت زده و خاک نشینم دیدند
    با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند
    پیش چشم من غارت زده، همسالانم
    زینت گوش خود آویزه ای از در کردند
    آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم
    پیش آنان که به سر، معجر و چادر کردند
    دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
    چشمم از غصه پر از اشک تحسّر کردند
    لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم
    خوب، از غصه، دل کوچک من پر کردند
    همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش
    بستر از خاکم و بالین من آجر کردند
    ای خوش آنان که حسان یار عدالت گشتند
    یا به اهل ستم اظهار تنفّر کردند
    شاعر:حبیب چایچیان
    ای یادگار زهرا (س)
    ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب
    داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب
    با گریه ی تو گریم
    در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا
    گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا
    با گریه ی تو گریم
    ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک
    خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
    با گریه ی تو گریم
    گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر
    داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور
    باگریه ی تو گریم
    چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره
    گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره
    با گریه ی تو گریم
    از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا
    بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا
    با گریه ی تو گریم
    شاعر:حبیب چایچیان

    مرا ببخش اگر شکوه بی مقدمه کردم

    چه‌قدر بی تو شكستم ، چه‌قدر واهمه كردم!
    چه‌قدر نام تو را مثل آب زمزمه كردم!
    خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
    اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم
    سرود كودكیم در خزان حادثه خشكید
    پس از تو قطع امید ای بهار از همه كردم
    نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
    تحملی كه از آن اضطراب و همهمه كردم
    شكفت غنچه‌ی خورشید از خرابة جانم
    همین كه با تو دلم را به خواب زمزمه كردم
    چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را
    كه سر بریده تو را میهمان فاطمه كردم
    پدر ، به داغ د ل عمّه‌ام ، به فاطمه سوگند
    مرا ببخش اگر شكوه بی مقدّمه كردم
    ای سحرگاه شب قدر حسین
    ای سحرگاه شب قدر حسین روی تو باشد مه بدر حسین
    کی سزاوارت بود ویرانه ای جای تو باشد فقط صدر حسین
    کاش جانم مثل جانت خسته بود استخوانم مثل تو بشکسته بود
    هر کجا اشکی ز چشمت می چکید تازیانه بر تنت بنشسته بود
    کسد به مانندت سر بابا ندید تو چرا با عُمر کم قدّت خمید
    وای من، این عقده گشته در دلم یک سه ساله دختر و موی سفید
    یا رقیه بهر من تدبیر کن با نگاهت بر دلم تاثیر کن
    نماز شب
    زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند
    می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند
    آن کوه استقامت و، آن معدن وقار
    در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند
    زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود
    آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند
    شاعر:حبیب چایچیان
    خرابه ی شام
    شب و خورشید و آشیانه ی من نورباران شده است خانه ی من
    طَبَقِ نور شد در این دل شب پاسخ گریه ی شبانه ی من
    بوی بابا رسد مرا به مشام ابتا مرحبا! سلام، سلام
    ****
    مصحفِ روی دست من سر تو است هفده آیه نقش منظر تو است
    زخم های سر بریده ی تو شاهد زخم های پیکر تو است
    دررگ حنجر تو دیده شده که سرت از قفا بریده شده
    ****
    تو نبودی فراق آبم کرد عمه بیدار ماند و خوابم کرد
    صوت قرآن تو دلم را برد لب خشکیده ات کبابم کرد
    ای علی بر لب تو بوسه زده! چوبِ کی برلب تو بوسه زده؟
    ****
    تا به رویت فتاد چشم ترم پاره شد مثل حنجرت جگرم
    خواستم پا نهی به دیده ی من پس چرا با سر آمدی به برم
    دامن دخت داغدیده ی تو گشت جای سر بریده ی تو
    ****
    طفل قامت خمیده دیده کسی؟! مثل من داغدیده، دیده کسی؟!
    بر روی دست دختر کوچک سر از تن بریده دیده کسی؟!
    من نگویم به من تبسّم کن با نگاهت کمی تکلّم کن
    ****
    ماهِ در خاک و خون کشیده ی من! گل سرخ زتیغ، چیده ی من!
    کاش جای سَر بریده ی تو بود اینجا سَر بُریده ی من
    نیزه بر صورتِ تو چنگ زده کی به پیشانی تو سنگ زده؟
    ****
    هر کجا از تو نام می بردم از عدو تازیانه می خوردم
    وعده ی ما خرابه بود ولی کاش در قتلگاه می مردم
    به خدا شامیان بدند، بدند تو نبودی مرا زدند، زدند
    ****
    کودک وحی کی حقیر شود؟ طفل آزاده چون اسیر شود؟
    از تو می پرسم ای پدر! دیدی دختر چارساله پیر شود؟
    قامت خم گواه صبر من است گوشه ی این خرابه قبر من است
    ****
    حیف از این لب و دهن باشد که بر او چوب بوسه زن باشد
    دوست دارم که وقت جان دادن صورتت روی قلب من باشد
    اشک تو جاری از دو عین من است بوسه ی من شهادتین من است
    ****
    شامیان گریه ی مرا دیدند همگی کف زدند و خندیدند
    من گل نوشکفته ای بودم همه با تازیانه ام چیدند
    تازیانه گریست بر بدنم بدنم گشت رنگ پیرهنم
    ****
    همه عالم گریستند به من همچو میثم گریستند به من
    دل تنگ عدو نسوخت ولی سنگ ها هم گریستند به من
    گریه باید برای غربت من که شود این خرابه تربت من
    بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست ...
    مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست
    به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست

    ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشم
    به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

    نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است
    دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

    به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد
    اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

    عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
    بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست

    مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است
    به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

    محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار
    براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

    به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است
    دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

    وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))
    سرودن غم آن نازدانه لازم نيست
    اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند
» بازگشت | تاریخ : 29 اسفند 1402 | توسط : admin2 | بازدیدها : 14 046 | نظرات : 0

بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد که شما عضو سایت نیستید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید.

اضافه کردن نظر جدید

    
نام شما :
ایمیل شما :
  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent
کد امنیتی :
عکس خوانده نمی شود
کد را وارد کنید :

 
    

2013 © Designed by: ALETAHA | سرویس RSS خبری : RSS خبری RSS خبری | ALETAHA